خدا تنها کسی که حرف هایم را باور کرد...

 


يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد ...
می توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذيرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!
هرگز حرف خدا را باور نکردم
وعده هايش را شنيدم، اما نپذيرفتم
چشم هايم را بستم تا او را نبينم
و گوش هايم را نيز، تا صدایش را نشنوم
من از خدا گريختم بی خبر از آن که او با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواست،...
به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد و زير خروارها آوار بلا و مصيبت مدفون شدم
من زير ويرانه های زندگي دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم، اما هيچ کس فريادم را نشنيد و هيچ کس ياريم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است، با شرمندگی فرياد زدم:
 "خدايا اگر مرا نجات دهی، اگر ويرانه های زندگی ام را آباد کنی، با تو پيمان می بندم هر چه بگويی همان را انجام دهم. خدايا! نجاتم بده که تمام استخوان هايم زير آوار بلا شکست"

  در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هايم را باور کرد و مرا پذيرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد.
او مرا از زير آوار زندگی بيرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید
گفتم:
 "خدای عزيز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمايم"
خدا گفت:
 "هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم"
گفتم:
 "خدايا عشقت را پذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم"

  سپس بی آنکه نظر او را  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا بپرسم به ساختن کاخ رويايی زندگی ام ادامه دادم.
اوايل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او نیز فوری برايم مهيا می نمود، از درون خوشحال نبودم. نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم،
زيرا سليقه اش را نمی پسنديدم،...
با خود گفتم:
 "اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چيزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم"

  پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اين که وجودش را کاملاً فراموش کردم، در حين کار اگر چيزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست می کردم
عده ای که خدا را می ديدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ايستاده بود، نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتنداما عده ای ديگر که جز سنگهای طلايی قصرم چيزی نمی ديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهره ای ببرند.
  در پايان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا همه اندوخته هايم را يک شبه به غارت بردند
و من ناتوان و زخمی بر زمين افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گريختند...
همان طور که من از خدا گريختم.
هر چه فرياد زدم، صدايم را نشنيدند،همان طور که من صدای خدا را نشنيدم.
من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم، قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم:
"خدايا! ديدی چگونه مرا غارت کردند و گريختند، انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن که برخيزم."
خدا گفت:
 "تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی، از کسانی کمک خواستی که زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا  محتاج تر از هر کسی به کمک بودند"
گفتم:
 "مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غير تو روی آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم، اينک با تو پيمان می بندم که اگر دستم را بگيری و بلندم کنی هر چه گويی همان کنم، ديگر تو را فراموش نخواهم کرد"
و خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهايم را باور کرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بايستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گريخته مرا، تنبيه کرد.
گفتم:
 "خدای عزیزم، بگو چگونه محبت تو را جبران نمایم؟"
و خدا پاسخ داد:
 "هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی هميشه در کنار تو هستم"،
پرسیدم:
"چرا اصرار داری تو را باور کنم  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا و عشقت را بپذيرم؟"
گفت:
 "اگر مرا باور کنی، خودت را باور می کنی، و اگر عشقم را بپذيری، وجودت آکنده از عشق می شود، آن وقت به آن لذت عظيمی که در جست و جوی آن هستی، می رسی و ديگر نيازی نيست خود را برای ساختن کاخ روياهایت به زحمت بيندازی، چيزی نيست که تو نيازمند آن باشی، زيرا تو و من يکی می شويم، بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و بی نیاز از هر چيز، اگر عشقم را بپذيری تو نیز نور، آرامش و بی نياز از هر چیز خواهی شد."

 

 

خدایا مرا ببخش / مرا فهم ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم  .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:29 توسط مهدی| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com